رسم بیداد
 
.::: پرواز شب :::.
Home        My Profile        E-mail       Archive        Titles
برچسب:, :: ::  l3y : Sh.mnv

حالمان بد نيست غم کم مي خوريم
کم که نه هر روز کم کم مي خوريم
آب مي خواهم سرابم مي دهند
عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نمي دانم کجا رفتم به خواب !
از چه بيدارم نکردي آفتاب ؟
خنجري بر قلب بيمارم زدند
بي گناهي بودم و دارم زدند
خنجری نا مرد بر قلبم نشست
از غم نامردمي پشتم شکست
عشق آخر تيشه زد بر ريشه ام
تيشه زد بر ريشه ي انديشه ام
عشق اگر اين است مرتد مي شوم
خوب اگر اين است من بد مي شوم
بس کن اي دل نابساماني بس است
کافرم ديگر مسلماني بس است
در ميان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده ي مردم شدم
بعد از اين با بي کسي خو مي کنم
آنچه در دل داشتم رو مي کنم
نيستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم ، بت پرستي کار ماست
چشم مستي تحفه ي بازار ماست
درد مي بارد چو لب تر مي کنم
طالعم شوم است باور مي کنم
من که با دريا تلاطم کرده ام
راه دريا را چرا گم کرده ام ؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوشباورم گولم مزن
من نمي گويم که خاموشم مکن
من نمي گويم فراموشم مکن
من نمي گويم که با من يار باش
من نمي گويم مرا غمخوار باش
من نمي گويم ، دگر گفتن بس است
گفتن اما هيچ ، نشنفتن بس است
روزگارت باد شيرين ، شاد باش
دست کم يک شب تو هم فرهاد باش
اه ، در شهر شما ياري نبود ؟!
قصه هايم را خريداري نبود؟!
واي رسم شهرتان بيداد بود
شهرتان از خون ما اباد بود
از در و ديوارتان خون مي چکد
خون من ، فرهاد ، مجنون مي چکد
خسته ام از قصه هاي شومتان
خسته از همدردي مسمومتان
اينهمه خنجر ، دل کس خون نشد ؟!
اين همه ليلي کسي مجنون نشد ؟!
آسمان خالي شد از فريادتان
بيستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پيشه ام
بويي از فرهاد دارد تيشه ام
عشق از من دور ، پايم لنگ بود
قيمتش بسيار دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پايم خسته بود
تيشه گر افتاد دستم بسته بود
هيچ کس دست مرا وا کرد ؟ نه
فکر دست تنگ ما را کرد ؟ نه
هيچ کس از حال ما پرسيد ؟ نه
هيچ کس اندوه ما را ديد ؟ نه
هيچ کس اشکي براي ما نريخت
هر که با ما بود از ما مي گريخت
چند روزي هست حالم ديدني است
حال من از اين و آن پرسيدني است
گاه بر روي زمين زل مي زنم
گاه بر حافظ تفال مي زنم
حافظ ديوانه فالم را گرفت
يک غزل امد که حالم را گرفت
" ما ز ياران چشم ياري داشتيم خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم "